موسی (علیه السلام) دوستی داشت که در نزدیکی خانه او زندگی میکرد. روزی موسی به طور سینا میرفت. دوستش گفت: من حاجتی از خداوند دارم. آن را برایم بخواه.
موسی گفت: حاجتت چیست؟
مرد گفت: میخواهم به کمال معرفت، خدا را بشناسم.
وقتی موسی به کوه رفت، حاجت آن مرد را با خداوند عرضه کرد...
و خداوند بزرگمرتبه هم حاجت مرد را اجابت کرد.
وقتی موسی از کوه بازگشت، مرد را ندید.
موسی از خداوند پرسید: خداوندا! دوست و برادرم را نمیبینم!
خداوند گفت: تو برای او کمال معرفت خواستی و هر کس کمال معرفت مرا درک کند، دیگر با کسی انس نمیگیرد و دوستی دیگری را نمیخواهد و این توفیق، حالی است که جز برای پیامبران خدا نیست.
بازنگارش حکایتی از بستان العارفین، ص272.