گفته شده که روزی فردی پیش امامصادق(ع) آمد و گفت: خدای را به من نشان بده.
گفت: مگر نشنیدهای که به موسی گفتند: هرگز مرا نخواهی دید؟!
گفت: آری؛ اما این مذهب محمد است که یکی فریاد میکند که دلم خداوند را دید و دیگری نعره میزند که خدایی را که نبینم نپرستم.
او را بستند و در دجله انداختند. در آب فرورفت و بالا آمد.
گفت: یابن رسول الله، به فریادم برس!
امامصادق(ع) گفت: ای آب، او را فرو ببر!
فرو بُرد؛ باز بالا آورد.
گفت: یابن رسول الله، به فریادم برس!
امامصادق(ع) بار دیگرگفت: ای آب، او را فرو ببر!
همچنان او را فرو میبُرد و بالا میآورد، چندین بار. چون امیدش از خلایق بهیکباره قطع شد، این بار گفت: یا الهی، به فریادم برس!
امامصادق(ع) گفت: او را بیرون بیاورید!
بیرون آوردند و مدتی گذشت تا آرام شد. پس گفتند: خدا را دیدی؟
گفت: تا امید به غیر از خدا داشتم در نادانی بودم. وقتی بهکلّی پناه به او بردم و درمانده شدم، نوری در دلم شکل گرفت. آنجا نگاه کردم. آنچه را که به دنبالش بودم پیدا کردم. و تا درمانده نشدم آن نبود. او کسی است که درمانده چون بخوانَدَش پاسخ میدهد.
صادق گفت: تا صادق میگفتی، نادرست بودی. اکنون نور را نگهدار که خدای بزرگ و بلندمرتبه، آنجاست و هر که بگوید که خدای بزرگ و بلندمرتبه ، بر چیزی است یا در چیزی است و از چیزی است، کافر است.
فرید الدّین عطّار نیشابوری، تذکرة الاولیاء، ص 16.