ابراهیم [ادهم] نشسته بود. مردی بیامد و گفت: ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کردهام، مرا سخنی بگوی تا آن را امام[1] خود سازم.
ابراهیم گفت: اگر از من شش خصلت قبول کنی، بعد از آن، هیچ تو را زیان ندارد، اوّل آن است که چون معصیتی خواهی کرد، روزی او مخور.
او گفت: هر چه در عالم است رزق اوست: من از کجا خورم؟
ابراهیم گفت: نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی باشی؟
دوّم آن که چون معصیتی خواهی کرد، از ملک [2] خدای، تعالی بیرون شو.
گفت: این سخن دشوارتر است. چون مشرق و مغرب بلاد الله[3] است. من کجا روم؟
ابراهیم گفت: نیکو بود که ساکن مُلک او باشی و در وی عاصی باشی؟ سیّوم آن که چو معصیتی کنی، جائی کن که خدای، تعالی، تو را نبیند.
مرد گفت: این چگونه باشد؟ که او عالم الاسرار[4]است.
ابراهیم گفت: نیکو بود که رزق او خوری و ساکن بلاد او باشی و از او شرم نداری و در نظر او معصیت کنی؟ چهارم آن است که چون مَلَک الموت به قبض جان[5] تو آید، بگو که مهلتم ده تا توبه کنم.
گف: او از من این قبول نکند.
گفت: پس چون قادر نیستی که مَلَک الموت را یک دم از خود دور کنی، تواند بود که پیش از آن که بیاید توبه کنی. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند، هر دو را از خود دفع کنی.[6]
گفت: پس جواب ایشان را اکنون آماده کن. ششم آن است که فردای قیامت که گنهکاران را به دوزخ برند، تو مرو.
گفت: امکان باشد که من با فرشتگان برآیم؟ پس گفت: تمام است این چه گفتی و در حال توبه کرد.
برگرفته از تذکرة الاولیاء
پینوشتها
[1] ـ امام: پیشوا؛ سر مشق.
[2] ـ مُلک: فرمان روائی؛ مملکت.
[3] ـ بلاد الله: سرزمین خدا؛ شهرهای خدا.
[4] ـ عالم الاسرار: دانای رازها.
[5] ـ قبض جان: گرفن جان.
[6] ـ دفع کردن: راندن.