یکی از فرزندان سلیمان از دنیا رفت و سلیمان بسیار غمگین شد.
دو فرشته، به صورت دو دشمن، پیش او آمدند.
یکی گفت: ای پیغمبر خدا، تخم در زمین کاشتم؛ [اما] این مرد زیر پایش خراب کرد.
دیگری گفت: تخم را در شاهراه کاشته بود. چون از چپ و راست راه نبود، از روی آن رد شدم.
سلیمان گفت: نمیدانستی که از روی آن راه میروند و تخم را در شاهراه پاشیدی؟
گفت: ای سلیمان، تو نمیدانستی که آدمها روی شاهراه مرگ هستند و با مرگ پسرت جامة ماتم پوشیدی؟
پس از آن سلیمان توبه و استغفار کرد.
ابوحامد، محمد غزّالی طوسی، کیمیای سعادت، ج2، ص383.