ابراهیم ادهم، خداوند او را رحمت کند، کسی که امیری کنار گذاشت و توبه کرد، او با خود فکر کرد که در خراسان نان حلال پیدا نمی کنم که بخورم. چه کار باید بکنم؟
به عراق آمد و تمام عراق را گشت. دلش به آن روزیها آرام نگرفت و به طوس رفت و آنجا با مردی باغبان کارگری میکرد، برای هر ماه دو درم سیم.[1]
روزی صاحب باغ امد و به غلام و خادم گفت: ای ابراهیم، انار شیرین میخواهیم.
ابراهیم رفت و چند انار آوَرد، یکی از دیگری بهتر، و جلوی آنها گذاشت. وقتی انارها را شکستند همه ترش بودند.
گفتند: چرا انار شیرین نیاوردی؟
گفت: نمیدانم که کدام ترش است و کدام شیرین.
گفتند: روزها است که در این باغ هستی و از این باغ انار نخوردی و نمیدانی که کدام شیرین است و کدام ترش؟
گفت: شما من را به خاطر نگاهداشتن آوردهاید، نه به خاطر ضایعکردن.
صاحب باغ تعجب کرد، گفت: ای جوانمرد، تو ابراهیم ادهمی اینقدر سخت نگیر.
ابراهیم کلید باغ را به صاحبش داد و قصد رفتن کرد و گفت: من دیگر کار نمیکنم.
بسیار پافشاری کردند و گفتند: اگر میخواهی مزدت را زیاد کنیم.
گفت: البته من بههیچوجه کار نکنم؛ زیرا که تا اکنون مزدِ کار میدادند، از این به بعد مزِد دین میدهند و به من نسبت پارسایی میدهند و مزد زیاد را به خاطر پارسائی به من میدهند.
این را گفت و رفت و راه خود را در پیش گرفت.
پس از آن، شفیق بلخی او را[2] در شام دید. گفت: پیش او رفتم و سلام کردم و گفتم ابراهیم، چه میکنی؟
گفت: از این کوه تا به آن کوه میگردم و از این شهر تا به آن شهر میروم برای یافتن لقمه[ای] حلال؛ زیرا قرب به خداوند جز با نان حلال به دست نمیآید.
پند پیران، ص 7.
پینوشتها
[1]. دو درم سیم: دو درهم نقره.
[2]. گفتهاند شفیق بلخی در خدمت امام موسی کاظم(ع) و امام علی بن موسی الرضا( ع) بوده و به سال 174ق در ماوراء النهر درگذشته است.