روزی سعدی که کودک خردسالی بود، در دکان پدرش ماند تا برای نماز به مسجد برود. مرد شیادی به مغازه مراجعه کرد و به سعدی گفت: اگر انگشتری برای بر دست داری به من بدهی، یک سیر خرماي شیرین به تو خواهم داد..سعدی به سادگی انگشتر را از انگشت خود بیرون آورد و به مرد شیاد داد.
پدرش برگشت و ماجرا را فهمید گفت: ای فرزند تو امروز فریب مرد شیادی را خوردی و انگشتری گرانبهای خود را که سی سکه طلا میارزید از دست دادی. سعدی شروع به گریستن کرد، ولی پدر دست نوازش بر سر او کشید گفت: این بار گذشت، و گذشته را نمیتوان تدبیر کرد؛ تیری که از چله کمان در آمده باشد، چارهپذیر نیست و نمیتوان آن را باز آورد. پس بكوش از امروز به بعد، فریب شیادان را نخوری.
1- داستانها و حکایتهای مسجد، ص ۴۶.