تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود

تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود

در روزگار قدیم مادر و پسری بودند، پسرک هنوز کوچک بود که روزی از خانه همسایه‌شان یک تخم‌مرغ دزدید و آورد داد به مادرش. مادر بی آنکه از زشتی این کار چیزی به پسرش بگوید آن را گرفت. پسرک به این وضع عادت کرد. چند روز بعد یک مرغ دزدید و بالأخره جوانی تنومند شد و دزدی مشهور و نترس. در شهر، فرمانروایی بود که شترهای زیادی داشت و در بین شترهایش شتری بود که در تمام دنیا همتا نداشت. روزی این پسر در میان شترهای فرمانروا چشمش به این شتر افتاد و از آن خوشش آمد و چون دزد نترسی بود عزمش را جزم کرد که آن را بدزد ولی غافل از اینکه شترهای فرمانروای نگهبان دارد. شب وقتی برای دزدیدن شتر رفت، به دست نگهبان گرفتار شد. روز بعد فرمانروا دستور داد، این دزد را که مردم از دستش به تنگ آمده بودند به دار بزنند. پای دار از او می‌پرسند: «آیا حرفی دارد که بگوید؟» جوان می‌خواهد که در آخرین لحظه مادرش را ببیند. مادر او را می‌آورند. او به مادرش می‌گوید: «مادر جان! چون تو خیلی برای من زحمت‌کشیده‌ای می‌خواهم در این اخرین لحظه زبان تو را ببوسم؛ مادرش هم گریه‌کنان زبانش را بیرون می‌آورد که پسرش ببوسد. اما پسر با دندان زبان مادرش را گاز می‌گیرد و می‌کند. مادر بی‌هوش می‌شود. همه از کار دزد تعجب می‌کنند. پادشاه علت این کار را از او می‌پرسد. مرد می‌گوید: اگر روز اولی که من یک تخم‌مرغ دزدیدم، مادرم به من می‌گفت که بدکاری می‌کنی و با من مهربانی نمی‌کرد. حالا شتر دزد نمی‌شدم که به دارم بزنند.

حکایت‌های تربیتی، ج ۲، ص ۸، رک. تربیت فرزند، حیدر قنبری.

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

پر بازدیدترین ها

Powered by TayaCMS