سلمان فارسی، خداوند از او راضی باد ، در شهر مدائن امیر بود. و هر سال پنج هزار درم از بیت المال توشه می گرفت. آن را می گرفت و به فقیران میداد و خودش زنبیل خرما می بافت ، می فروخت و غذای خود را تهیه می کرد. در همه دنیا گلیمی داشت از پشم شتر که در روز می پوشید و در شب دوتا می کرد و روی آن می خوابید. زمان تقسیم کردن بیت المال، سهم خود را از گوسفندان می گرفت و گوشت آن را به درویشان صدقه می داد، پشم آن گوسفند را میرشت و طناب می بافت و پوست آن را دباغی می کرد و کیسه تهیه می کرد. در جنگ آنها را برای گرفتن غنیمت با خود میبرد.
روزی در راه که می آمد مردی سپاهی را دید که یونجه خریده بود و برای بردن آن به خانه به کسی احتیاج داشت. نگاه کرد. سلمان را دید گلیمی پوشیده. فکر کرد کارگر است. با فریاد به سلمان گفت: این یونجه ها را بردار و به خانة من بر.
سلمان نزدیک شد و یونجه ها را برداشت و چیزی نگفت که من امیرم.
کمی که راه رفتند، مردی جلو آمد و گفت: خداوند از تو راضی باشد امیر، چرا این بار را میبرید؟
به صاحب یونجه ها گفت: این امیر است.
مرد به پای سلمان فارسی افتاد و عذر خواست.
سلمان گفت: تو به این دل خود خوش بودی که تا در خانه ات یونجه ها را ببرم، آنگاه زمین بگذارم.
چون به خانة او رسید، یونجه ها را زمین گذاشت و گفت: عهدی کردی با من که از این به بعدکسی را به بیگاری نگیری؟
پند پیران، ص 110