بیگاری سلمان

بیگاری سلمان

سلمان فارسی، خداوند از او راضی باد ، در شهر مدائن امیر بود. و هر سال پنج هزار درم از بیت المال  توشه می گرفت. آن را  می گرفت و به فقیران میداد و خودش زنبیل خرما می بافت ، می فروخت و غذای خود را تهیه می کرد. در همه دنیا گلیمی داشت از پشم شتر که در  روز  می پوشید و در شب دوتا می کرد و روی آن می خوابید. زمان تقسیم کردن بیت المال، سهم  خود را از گوسفندان می گرفت  و گوشت آن را به درویشان صدقه می داد، پشم آن گوسفند را میرشت و طناب  می بافت  و  پوست آن را دباغی می کرد و کیسه تهیه می کرد.  در جنگ  آنها را برای گرفتن غنیمت با خود میبرد.

روزی در راه که می آمد مردی سپاهی را دید که یونجه خریده بود و برای بردن آن به خانه به کسی احتیاج داشت. نگاه کرد. سلمان را دید گلیمی پوشیده. فکر کرد کارگر است. با فریاد به سلمان گفت: این یونجه ها را  بردار و به خانة من بر.

سلمان نزدیک شد  و یونجه ها را برداشت و چیزی  نگفت که من امیرم.

کمی که راه رفتند، مردی جلو آمد و گفت: خداوند از تو راضی باشد  امیر، چرا این بار را  می‌برید؟

به صاحب یونجه ها گفت: این امیر است.

مرد به  پای سلمان فارسی افتاد و عذر خواست.

سلمان گفت: تو به این دل خود خوش بودی که تا در خانه ات یونجه ها را ببرم، آنگاه زمین بگذارم.

چون به خانة او رسید، یونجه ها را زمین گذاشت و گفت: عهدی کردی با من که  از این به بعدکسی را به بیگاری نگیری؟

 

پند پیران، ص 110

Powered by TayaCMS