سميه شاهحسيني[1]
چکیده
فرقهها بهعنوان ساختارهاي پيچيدة فكري و رواني كه ميتوانند در قالب نهادی هم به ظهور برسند، همواره با ماهيت مرموز و لايهوار خود، خطرهایی را براي سيستمهاي سالم ارتباطي و اجتماعي، از نهاد خانواده گرفته تا كلانسيستمهاي فرهنگي و اعتقادي، بههمراه دارند؛ بهطوري كه تاثير متقابل ميان فرد و محيط بهنحو سالم از ميان رفته و افراد بهجاي آنكه هم شرايط محيطي را خود بسازند و هم جذب آن شوند، در سيستم ناسالم فرقهاي، اين حالت تعادل، جاي خود را به تاثيري صرفاً يكجانبه از سوي فرقه بر اشخاص ميدهد. در اين نوشتار، با رويكردي روانشناختي، به بررسي پیامدهای فردي و اجتماعي سيستمهاي فرقهاي ميپردازيم.
واژگان کلیدی: فرقههای جدید، هویت شخصی، آسیبهای روانی، آسیبهای اجتماعی.
مقدمه
اولين قدم فرقهها، محو هويت شخصي افراد بهگونهاي است كه هر گونه احساس فرديت از ميان برود و بهراحتي بتواند عنان اختيار افراد را در دست گیرند و آنان را زير چتر هويت جعليِ جمعي، گرد آورند. عمدهترين پديدهاي كه شكلگيري فرقه يا بهتعبير فرويد، توده بههمراه دارد، همراهبودنش با حالتي از جذبه يا احساسات تشديدشده است. در واقع، براي افرادي كه جذب اين تودهها ميشوند، ازدسترفتن انزواي فردي، تجربهاي لذتبخش است؛ جذبهاي كه احساسات فردي افراد بهندرت به اين ميزان، اوج ميگيرد (فرويد، 1393: 32).
گام دوم فرقهها، استحالة هويتِ جمعيِ جعليِ فرقهاي در هويت شخصي رهبر فرقه است؛ بهگونهاي كه هويت گروه در وجود شخصی، متجلي ميشود و رهبر فرقه با بهرهگيري از كاريزما، تمامي منافع، قدرت و توان موجود در گروه را به خدمت خود درميآورد و با فراهمآوردن مباني ايدئولوژيك خودساخته در بين اعضا، براي خود مشروعيتي دستوپا ميكند كه اين مباني، غالباً متضادِّ اصول ازپيششناختهشده و پذيرفتهشده در فرهنگ و عرف عام است.
نافرديشدگي، پيامد استحالة فرد در فرقه
مطابق پژوهشهاي محققاني از جمله فستينگر[2] و زيمباردو[3]، ازكارافتادن قوه منطق و استنتاج فرد كه در اصطلاح روانشناسي، نافرديشدگي[4] ناميده ميشود، از جمله پيامدهاي فرقهاي است و افراد در اين شرايط، احساس ميكنند هويت شخصي خود را از دست داده و بهصورتي گمنام در گروه حلشدهاند (زيمباردو، 1970: 237 تا 307). با ايجاد نوعي حالت كاهش خودآگاهي در فرد، نافرديشدن شكل ميگيرد كه از جمله پيامدهاي آن، تضعيف بازداري در برابر رفتار تكانشي، حسياست فزاينده به قرينههاي بلاواسطه و حالتهاي هيجاني حال حاضر، ناتواني در تنظيم يا بازبيني رفتار، كاهش نگراني درباره ارزشيابي بهوسيلة ديگران و كاهش توانايي برنامهريزي عقلايي ذكر شده است (اتكينسون و همكاران، 1393: 633 تا 664).
براي دراختيارگرفتن ذهن و ارادة افراد و جايگزينساختن آن با منطق شخصي رهبر فرقه، هيچ راهي وجود نخواهد داشت؛ مگر آنكه فرد، منطقش را با دست خود در منطق فرقهاي استحاله نمايد و به دستگاهی بيخطر تبديل شود كه صرفاً اجراي فرمانهاي فرقهاي براي او در اولويت است.
در اينجا اين مسئله مطرح ميشود كه افراد چگونه خواهند توانست بر خلاف وجدان و اصول اخلاقي عمل نمايند و چرا فردی با ارادة خود، بهعضويت گروهي درميآيد كه آزادي عمل را از او ميگيرد و او را به انجام اوامر غیراخلاقی و غيرانساني وادار ميكند. در روانشناسي اجتماعي، متغير بافت محيطي از عوامل عمدهاي است كه براي درك علل رفتار و انديشههاي اجتماعي بايد کاوش شود. افراد در تعامل مستمر با همنوعان خود، رفتارها، هيجانها و افكاري را ترجيح ميدهند و تصميماتي ميگيرند كه شايد خودشان، آنها را در ابتدا نپسندند؛ اما مسئله اينجاست كه تصميمها و حتي سبك زندگي افراد، بهمرور با افزايش تعامل با گروهی، تغيير كرده و هنجارهاي خاص گروهي در شخص، عليرغم ميلش، درونيسازي ميشوند. فرويد معتقد است فردي كه مدتي طولاني را در جماعتی به سر برده، بهسرعت، خواه در نتيجة تأثيرات مغناطيسي كه جماعت از خود بر جاي ميگذارد، خواه بهدليل عواملي كه از آن بيخبريم، خود را در وضعيت خاصي مييابد كه مشابه هيپنوتيزمشدن است؛ وضعيتي كه در آن، خودآگاه كاملاً مضمحل شده و اراده و قوة تشخيص فرد از بين ميرود و همة احساسات و افكار بهسمتي معطوف ميشود كه هيپنوتيزمكننده تعيين ميكند؛ بهطوريكه فرد، ديگر از كنشهايش آگاه نيست و بخشهايي از قواي ذهني فرد از بين ميرود و بخشهاي ديگري ممكن است بيش از حد بر آن تأکید شده و برجسته شود (فرويد، 1393: 20).
از اين جهت، ميتوان گفت براي كنترل ذهن و دراختيارگرفتن ذهن و روان افراد، هيچ روشي بهاندازة تعطيلنمودن منطق افراد و نشاندن منطق شخصي رهبر فرقه بهجاي آن، كارگشا و كارآمد نيست. وقتي فردي، منطق خود را با دست خود در منطق فرقه استحاله نمايد، ديگر هيچ خطري براي فرقه محسوب نميشود و صرفاً رباتی گوشبهفرمان براي اطاعت از دستورها خواهد بود.
فرقهها با قرائتهاي خاص و گاه عجيبي كه از رسوم نهادينه و عرف جوامع دارند، با مكانيسمهاي متعددي، در شخصيت افراد رخنه كرده و شيوة زندگي آنان را تغيير ميدهند. اين تاثيرپذيري فرد از شرايط محيطي، در دهة شصت ميلادي توجه ميلگرام[5] را به خود جلب کرد و او با انجام آزمايشي باعنوان «متابعت از قدرت» نشان داد كه حضور افراد در هر گروه، تا چه حد قادر است بر عملكرد آنها تاثيرگذار باشد (ميلگرام، 1963: 371 تا 378)؛ بهطوري كه افراد بهراحتي عواملي از جمله متابعت، همنوايي و نافرديشدگي را تجربه نمايند. جانسون و داونينگ نشان دادند كه نوع لباس نيز در فرديتزدايي موثر است و فرد را مجاب ميكند به ايفاي نقشي بپردازد كه آن لباس به او القا ميكند؛ بهعنوان مثال، وجود لباسهاي متحدالشكل باعث ميشود تا افراد با شدت و سرعت بيشتري به همنوايي بپردازند و از فرمانها و آموزههاي گروه متابعت نمايند (اتكينسون و ديگران، 1393: 633 تا 664). اين حالت را ميتوان در موقعيتهايي چون سربازي، حضور در استاديومهاي ورزشي و حمايت از تيمی خاص، ميتينگها و راهپيماييهاي سياسي و بسياري از موقعيتهاي مشابه ديگر تجربه كرد.
آسيبهاي رواني، پيامد عضويت در فرقه
پيامد عضويت در فرقهای كه سالهاي سال به طول انجاميده، ممکن است آسيبهاي جدي روانشناختي را در پي داشته باشد. مارگرت تالر سينگر[6]، در كتاب خود با عنوان «فرقهها در ميان ما»، به ذكر برخي مسائل و آسيبهاي رواني ميپردازد كه افراد در حين عضويت در فرقه و حتي پس از جداشدن از فرقه، با آن دستبهگريباناند. از جمله وي به اين موضوع اشاره ميكند كه افراد در اين وضعيت، به سالها اتلاف عمر خود در فرقه ميانديشند كه بدون هيچ نتيجه و سودمندي خاصي سپري شده است. احساس شرم و گناه و پشيماني از اينكه والدين، همسر، فرزندان، دوستان و آشنايان را در اين مدت، ناديده گرفتهاند، تا مدتها پس از خارجشدن از فرقه، با آنها خواهد بود (سينگر، 1388: 364).
همچنين خانم سينگر به حملات عصبي هراس اشاره ميكند كه در اين افراد شايع است. اين حملات بهصورت علائمي از قبيل كوبش قلب، تعريق، احساس خفگي، درد در ناحية سينه، احساس سرگيجه و تجربة تهيشدن از شخصيت خود بروز ميكند.
ترس از انتقام نيز يكي از آسيبهاي عمدة شايعي است كه سينگر به بررسي آن ميپردازد. او معتقد است كه ترس از فرقه، ترسي هميشگي است؛ بهويژه اگر اِعمال خشونت در گروه، سابقه نيز داشته باشد. بسياري از جداشدگان را فرقه تهديد میکند و افراد بيم دارند كه سرسپردگان فرقه به آنها يا اعضاي خانوادهشان صدمه بزنند (سينگر، 1388: 365 و 366).
همچنين از ديگر ترسهايي كه موجب ميشود اعضا در جداشدن از فرقه تعلل كنند، «خويشتنهراسي» است؛ ترسي دروني كه ريشه در تهديدهايي دارد كه جداشدن از فرقه را رسيدن به بدبختي و نزول از مرتبة معنوي معرفي ميكند. سينگر، تحقيرشدگيهاي زمان حضور در فرقه را ريشة اين ترس میداند.
برخي ديگر از آسيبهاي روانشناختي كه سينگر در كتاب خود، به بررسي آنها ميپردازد، عبارتاند از: ببسيب فقدان درك درست از جهان خارج از فرقه، نارسايي ادراكي، بيارادگي، ادبيات فرقهايِ باقيمانده از دوران حضور در فرقه، فقدان و استحالة حافظه، صدمهديدن روابط بينِفردي، تنهايي، مشكلات مربوط به ازدواج و زناشويي، بياعتمادي و بدگماني به ديگران، عوارض موسوم به تنگ بلور، تنفر و عيبجويي از همگان (سينگر، 1388: 367 تا 383). به اين ترتيب، فرقهها قادرند چنان تاثيرات مخرب و عميقي بر ذهن و روان اعضاي خود بر جاي بگذارند كه حتي تا مدتها پس از جداشدن از فرقه، آن پیامدها در وجود جداشدگان باقي بماند؛ حتي برخي محققان، اين تاثيرات فرقهاي را با نوعي از واكنشهايي كه گروگانها در زمان گروگانگيري از خود بروز دادهاند يكسان تلقي ميكنند. تحقيقات گوردون ترنبول[7]، مشابهتهايي را ميان اعضاي خارجشده از فرقهها و افرادي كه پيشتر به گروگان گرفته شدهاند نشان ميدهد؛ از جمله اينكه، هر دو گروه، در حال تجربة بازگشت به زندگي عادي هستند؛ خصوصيت بازيابي كنترل و بهدستگرفتن كنترل، در هر دو گروه مشابه است و علائم يكساني را از خود به نمايش ميگذارند. اما مسئلة مهم اينجاست كه اين علائم، با علائم بيماريهاي عمدة رواني شباهت فراواني دارند (وبسايت: http://www.fwbo-files .com, the culture of cults). تنشهايي كه اعضاي سابق فرقهها با خود و اطرافيان خود تجربه ميكنند با سندرم استكهلم يا سندرم گروگانگيري مقايسه شده است. در اين سندرم، فرد گروگانگرفتهشده، پس از مدتي، با گروگانگير خود به همنوايي و ابراز همدردي پرداخته و حتي براي جلوگيري از آسيبديدن او، خودش را به خطر مياندازد.
مشكلاتي كه اعضاي سابق فرقهها ممكن است در بازيابي حسن كنترل ازدسترفتهشان و سازگاري در يك زندگي طبيعي با آن روبهرو شوند، بيش از آنكه نشانة ضعف شخصيتي آنان تلقي شود، ناشي از پذيرش و التزام به نوعی نظام اعتقادي منسجم، و نه نظام مملو از تناقض فرقهاي، است كه بتوانند به آن پايبند بمانند. افراد، درست و غلطهاي اخلاقي و رفتاري خود را از آن نظام اعتقادي كه به آن معتقدند اخذ ميكنند. زماني كه دو نظام اعتقاديِ بينهايت ناسازگار و متضاد با هم كه يكي مربوط به فرقه و ديگري مربوط به بيرون از فرقه است، شروع به رقابت ميكنند تا ذهن و روان عضو فرقهای را در دست گيرند، فرد به چنان گمگشتگي و تعارضی دچار ميشود كه ممكن است نتواند درست و نادرستهاي اخلاقي و شيوة برخورد مناسب و مسئولانه در شرايط مناسب را تشخيص دهد. اين حالت، فرد را به نوعي بلاتكليفي و سردرگمي دچار ميسازد (همان).
بهطور كلي، ماهيت نظامهاي فرقهاي كه آسيبهاي روانشناختي فراواني را در پي دارند، دوگانگي و چندگانگي است كه در رفتار و پندار اشخاص ايجاد ميكنند. وجوب چنين تعارضي، ماهيت اصلي تفكر فرقهاي است. تا زماني كه فرد از تداوم حضور خود در فرقه خشنود است، هيچ مشكلي در نظر او وجود نخواهد داشت؛ اما زماني كه اندكترديدي در معتَقَدات فرقهاي به ذهن فرد راه يابد، رهاشدن از آن، كار سهل و آساني نخواهد بود.
پس از خروج از فرقه و توقف ارتباطات چهرهبهچهره با گروه، اين احتمال همچنان وجود دارد كه پسماندههايي از نظام اعتقادي فرقهاي، همچنان تا مدتي در گوشهاي از ذهن فرد باقي بماند. ذهن اين افراد، صحنة نبرد و تخاصم ميان اعتقادات فرقهاي و غيرفرقهاي است و فرد ميكوشد خود را از شرّ اضطرابها و گمگشتگيهايي كه تفكر فرقهاي براي او به ارمغان آورده، رها سازد. بالارفتن اعتمادبهنفس در اين افراد، ميتواند آنان را برانگيزاند تا به نظام اعتقادي و سبك زندگيِ پيش از ورود به فرقه، بازگردند يا نوعی سبك اعتقادي پسافرقهاي را جايگزين آن سازند (همان).
خطر فرقه براي جامعه
فرقهها علاوه بر اينكه براي ساختار رواني افراد، خطر محسوب ميشوند، براي هويت اجتماعي واحد انسانها در جامعه نیز خطرآفریناند؛ مثلاً فرقهها با تشكيل هويتی جعلي، از شكلگيري هويت اجتماعي واحد جلوگيري ميكنند. فرقهها با ايجاد انزواي اعضاي خود و جلوگيري از ارتباط سالم آنان و اجتماع، صدماتي به كل ساختار اجتماع وارد ميآورند. تفاوت فرقهها با گروههاي سالم اجتماع در اينجاست كه هر گروه سالم در عين باور به تفاوت و تمايز، خود را در يك كلّ بههمپيوسته و منسجم با ساختار كلي اجتماع ميبيند و هرگز خود را از آن جدا نميداند.
از جمله مخاطرات ديگرِ فرقهها، استخدام و درگيركردن قشر نخبة جامعه و جذب آنان و استفاده از آنها در جهت منافع و اهداف عمدتاً ضداجتماعي فرقه است. استعدادهايي كه ميبايست در ساختن و برداشتن باري از دوش جامعه صرف شود، هدر رفته و همة اين تواناييها به نفع اقليت و بينشی خاص يا بهتر است بگوييم شخصی خاص، مصادره ميشود.
فرقهها با ماهيت عمدتاً شبهمذهبي، ماورايي و شبهمعنوي خود، كانون تجمع منابع مالي، فكري و اجتماعي ميشوند. انحصار اين منابع در محدودهای كوچك، از خطرهایي است كه موجب ميشود سرمايههاي انساني و غيرانساني، بهجاي تزريقشدن به بدنة اجتماع، در دست عدة قليلي محصور شود و كمترين نفعي از اين ثروتهاي كلان، نصيب جامعه نشود.
فرقهها همچنين اعضاي خود را با تفكرها و ايدئولوژيهاي خاصي كه در تعارض با صميميت موجود در محفل گرم خانواده است، به بيتوجهي و گاه جبههگيري بر ضدّ آن برميانگيزند؛ بهطوريكه اطاعت از دستورهای غيرمنطقي فرقه، اولويتي بيش از پاسداشت كانون خانواده پيدا ميكند. فرقههاي روانشناسي و خودارتقايي، بهطور خاص، با اين ويژگي شناخته ميشوند كه اعضاي خود را به بازخواني گذشتة خود، با ديدي ديگر واميدارند و خصوصاً به آنان تصويري شيطاني از والدينشان ارائه ميدهند كه اصلا به آنها اعتماد نكنند. به اين ترتيب، اين فرقهها اعضاي خود را تعليم ميدهند بينديشند كه بيرونيها، حتي اقوام درجهيكِ خود را مانند شيطان تلقي كنند و به هر قيمت، از آنها گريزان باشند (سينگر، 1388: 122). در اين صورت، اركان خانواده چنان متزلزل ميشود كه زن و شوهر، هيچ تعهدي در قبال یکدیگر احساس نميكنند و فرزندان خود را محصول روابط شيطاني پيش از فرقه دانسته و هرگونه وابستگي عاطفي به ديگران غير از رهبر فرقه را نكوهيده تلقي ميكنند (سينگر، 1388: 300 تا 310).
فرقهها اين ظرفيت را دارند كه از جمله خطرهای بالقوه براي ايجاد ناامني اجتماعي تلقي شوند. بديهي است فرقهها با هواداراني كه عمليات شستوشوي مغزي و كنترل ذهن بر روي آنها انجام شده، حاضرند براي آرمانهاي خود دست به هر كاري بزنند؛ خصوصاً اينكه در اين افراد، تمامي ترمزهاي اخلاقي، وجداني و انساني از كار افتاده و هر لحظه بيم آن وجود دارد كه آشوب و اغتشاش از دل آنها بروز كند و دامن جامعه را بگيرد.
نتیجهگیری
براي مقابله با اين مخاطرات كه فرد و جامعه را مبتلا ميسازد، آگاهي از روشهاي دفاع رواني، سپر محكمي در برابر خسارتهاي رواني فرقههاست؛ از جمله اينكه خودآگاهي شخصي بايد در افراد تقويت شود و حس تحقيرشدگي كه موجب بروز افسردگي و بسياري حالتهای نامطلوب رواني ديگر ميشود، جاي خود را به حس اعتمادبهنفس بدهد. بنيان خانواده كه نخستين مأمن رواني همة انسانهاست؛ باید تقویت شود و ارتباطات عاطفي مناسبي ميان اعضاي خانواده برقرار شود؛ چراكه فرقهها در كمين افرادي هستند كه از پيشينة فكري و خانوادگي خود فرارياند. فرقهها در ابتداي امر، با نوعی مسكّن موقتي، موجب تخدير و رهايي از همة نگرانيها و دلمشغوليها ميشوند؛ اما زماني كه اين آرامش موقتي، اثر خود را از دست بدهد، ديگر دير شده است؛ بنابراين، موثرترين راه پيشگيري از جذبشدن در فرقهها و مصونماندن از خطرهای فردي و اجتماعي آن، تقويت بنيانهاي عاطفي و رواني در خانواده است.
فهرست منابع
- اتکینسون، ریتا ال و همکاران (1393) زمینة روانشناسی هیلگارد، ترجمه و ویرایش محمدنقی براهنی و همکاران، چاپ 21، تابستان، تهران: انتشارات رشد.
- سینگر، مارتا (1388) فرقهها در میان ما، ابراهیم خدابنده،، چاپ 1، دانشگاه اصفهان.
- فروید، زیگموند (1393) روانشناسی تودهای و تحلیل اگو، ترجمة سایرا رفیعی، چاپ 2، نشر نی.
- Milgram, Stanley (1963)Behavioral Study of Obedience. Journal of Abnormal and Social Psychology. 67: 371–378 – via lphslibrary.
- Zimbardo, P. G (1970) The human choice: Individuation, reason, and order versus deindividuation, impulse, and chaos. In W. J. Arnold & D. Levine (Eds.), 1969 Nebraska Symposium on Motivation (pp. 237-307). Lincoln, NE: University of Nebraska Press.
- http://www.fwbo-files .com, the culture of cults.
پینوشتها
[1]. دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی دانشگاه قم؛ somayehsh110@gmail.com
[2] .Leon Festinger
[3]. Philip G. Zimbardo
[4]. Deindividuation
[5]. Stanley Milgram
[6]. Margret taller Singer
[7]. Gordon Turnbull