و به چند ارزد؟
گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشکن. مرد
درباری گفت: ای شاه! چنین گوهری را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتی است.
ساعتی گذشت. دوباره آن گوهر را به یکی دیگر از حاضران داد و همان خواست. او
نیز گفت: ای سلطان جهان! این گوهر به اندازه ی نیمی از مملکت تو قیمت دارد.
چگونه از من خواهی که آن را بشکنم؟ شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر
دو خلعت و هدیه دهند. به چندین کس دیگر داد و همگی همان گفتند که آن دو ندیم
گفته بودند.
شاه را ندیمی خاص بود که به او سخت عنایت داشت و مهر می ورزید، او را خواست.
پیش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسیار. شاه گفت: آن را
بشکن! همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد.
حاضران همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وی گشودند که ای نادان! این چه کار
بود که کردی؟ آیا پسندیدی که خزانهی شاه از چنین گوهری خالی باشد؟ ندیم گفت:
راست گفتید. این گوهر افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان
شاه، ارزنده تر و قیمتی تر است.
حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگی دانستند که این، امتحانی بود
از جانب شاه. لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کرده اند.(1)
عرض میکنم: این حکایت را به سلطان محمود و ایاز نسبت داده اند و به گونه های
دیگر نیز گفته اند. مولوی پس از نقل آن، می افزاید که نباید به این بهانه که
جسم و جان آدمی، قیمت دارد و حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچید. .
عاقبت تقوا حکایت ۸ یکی از نویسندگان معاصر می نویسد: در ایامی که در قم تحصیل
می کردم، در مسجدی
شراره که امام جماعت مسجد از مدرسین بزرگ و از مجتهدین عالی | , بان