آزاده مدني[1]
چکيده
در اين مقاله به شکلي اجمالي به برخي از گرايشهايي
که از ابتداي مسيحيت، به شکلي بدعتآميز در دين مسيحي به وجود آمده است و به ريشههاي
آن خواهيم پرداخت. سپس در خلال اين بررسي نيز به آراي يونگ، روانشناس شهير، درباره
برخي از اين بدعتها نگاهي میاندازيم و اين آيينها را از منظر روانشناسي، بررسي
میکنيم.
واژگان کليدي:
مسيحيت، يونگ، آيين گنوسي، کيمياگري، آيين پرستش
باکره مقدس.
مقدمه
وقتي به تاريخ اديان
مینگريم، درمييابيم همه اديان در طول زمان، تغييرات بسياري کرده و گاه کاملاً صورتي
ديگر به خود گرفتهاند. هرچه اديان، تمايل بيشتري به شريعت داشته باشند، تغييرات آنها
درونيتر است و هرچه عرفانگراتر باشند، تغييراتشان برونگرايانهتر است. البته بعضي
مباني براي هميشه باقي میماند؛ چنانکه به قول پولس، هميشه سه چيز باقي خواهد ماند:
ايمان، اميد و محبت. البته پولس به اين نکته اشاره نميکند که کيفيت و مصاديق ايمان،
اميد و محبت نيز ممکن است در طول زمان تغيير کند. مسيحيت در کنار بوديسم و هندوئيسم
به دلايل بسياري، يکي از منعطفترين اديان در تغيير و دگرگوني است. البته اين انعطاف
بيش از آنکه زاييده سخنان مسيح باشد، مولود شرايط تولد، عروج و انتشار پيام اوست.
تولد مسيح از همان قرون
اوليه مسيحيت از چالشهاي بزرگ بود. نقش مريم به عنوان مادر مسيح يا مادر خدا، يا
مادر جسم مسيح داراي نوسانهايي بود. اين نوسانها يکي از علل جدايي کليساي ارتدوکس
از کليساي کاتوليک بود. اين کشمکشها تحت تأثير ديرينه الههپرستي در نهايت در اواخر
قرون وسطي به آيين پرستش باکره مقدس تبديل شد. در واقع، پدرسالاري يهودي به مرور زمان،
تحت تأثير قرار گرفت.
عروج مسيح نيز چالشهاي
بسياري داشت؛ براي مثال، روايت برنابا با روايت ديگران در اين زمينه تفاوتهاي آشکار
دارد؛ اما مهمترين دليل براي انعطافپذيري بياندازه مسيحيت را بايد در شيوه انتقال
پيام او دانست و عامل آن را بيش از همه بايد پولس شمرد. پولس را بايد واردکننده بدعتهاي
بيشماري به مسيحيت به حساب آورد که نه تنها مسيحيت را در آن مقطع؛ بلکه تا کنون، به
ديني بدعتپذير تبديل کرده است. شايد بتوان گفت به همين دليل است که مسيحيان بيش از
ديگر اقوام جهان با پديده اديان نوپديد روبهرو شدهاند. در اين مقاله به ظرفيتهاي
مسيحيت در اين زمينه، از آغاز میپردازيم.
پولس کيست؟[2]
پولس، يهودي فريسيِ خشکهمقدسي بود که نقش چشمگيري
در آزار و شکنجه مسيحيان اورشليم داشت. در سفري براي سرکوب مسيحيان به دمشق مسيح بر
او ظاهر شد و وي را به سبب جفاي به خودش شماتت کرد. بعد از آن اتفاق، پولس، سه روز
نابينا شد و چيزي نخورد و نياشاميد. سپس بينايي خود را به دست آورد و مسيحي شد و از
آن روز به بعد، خود را وقف مسيحيت کرد. او فوري به حواريون نپيوست؛ بلکه سه سال در
عربستان عزلت گزيد و بعد از سه سال به ديدن پطرس و يعقوب برادر عيسي رفت. شايد به دليل
همين عدم پيوستگي او به حواريون بود که مسيحيت او در عوض گرايش به يهوديت تا حدودي
تحت تأثير روميهاست.
مهمترين ويژگي شيوه تبليغ مسيحيت پولس، تسامح بياندازه
او بود که همزمان، هم سبب مسيحيشدن عده کثيري شد و هم بدعتهايي را در دين وارد کرد.
مسيح، خود به هيچوجه مدعي آوردن دين جديدي نشده بود، شريعت او شريعت موسي بود، تنها
ايمان و عمل خير را مقدم بر اجراي احکام و آداب صوري میدانست؛ اما پولس در دين عيسي
جنبه تازهاي را يافت که تبعيت جدي و مداوم از احکام تورات را بيمعنا میکرد. حقانيت
از طريق ايمان و عنايت خداوند حاصل میشود. به همين دليل به اين نتيجه رسيد که فيض
و رحمت از راه تبعيت دقيق از تورات به دست نميآيد.
او عمل اخلاقي انسان را جنبه نجاتبخش مسيحيت دانست.
تفسير او از پيام مسيح، اين بود که خدا، به ظاهر نيازي ندارد؛ بلکه در هر امتي هر که
از او بترسد و عمل نيکو کند، مقبول است. همين تساهل و تسامح، دين مسيح را از ميان قوم
بنياسرائيل خارج، و به اقصي نقاط جهان صادر کرد. هرچند چه آن زمان و چه حتي تا امروز،
مناقشاتي بر سر درست يا غلط بودن عمل پولس وجود دارد؛ اما به هر شکل، مسيحيت با ايده
او، يعني کماهميت کردن شريعت، گسترشي چشمگير يافت. الهيات او انسانمحورترين الهيات
مسيحي بود.
محور تعاليم پولس را بايد شخص عيسي مسيح دانست. البته
نه عيساي او، عيساي ناصري بود و نه مسيحاي قديم يهودي؛ بلکه او عيسي را پسرخدا ناميد
و خداوندگار دانست و او را دست راست پدر نشاند. پولس، راه نجات را از طريق وحدت با
مسيح يا حلول مسيح در انسان دانست. از نظر او وحدت با خداوندگار (عيسي مسيح) انسان
را از درون هدايت میکند و راهي فراروي وي میگشايد که زندگي روح با لطف مسيح نجاتبخش
به ثمر نشيند؛ در واقع میتوان گفت، الهيات پولس، نسخهاي از تجربيات خود او بود.
انديشههاي مسيحيت و يونگ
بدعتهاي مسيحيت در حد نوآوريهاي پولس باقي نماند؛
بلکه الهيات انسانمحور پولس، اين امکان را فراهم کرد که بدعتهايي ديگر نيز از راه
برسند؛ همان گونه که مسيحيت، ويژگي اين را يافت که بيشتر به احساسي قلبي تبديل شود
تا ديني با ويژگيهاي کامل يک قانون زندگي.
هرچه زمان پيشتر رفت اين ويژگي بيشتر شد؛ چنانکه
امروزه، اين خصلت مسيحيت را در حد اعلاي آن نه تنها در ميان عوام مردم که در ميان انديشمندان
آن نيز میتوان يافت؛ براي مثال، اين ابهام در ايمان در کلام يونگ ـ روانشناس بزرگي
که بسياري از پايههاي ايدههايش را با مسيحيت تفسير و تشريح کرد ـ اينگونه است:
به معناي مسيحي کلام، آگاهانه مؤمن بودم، البته با
اين قيد: «ولي اين همه هم حتي نيست!» و يا «پس آنچه در زيرزمين است چه؟» و هرگاه تعليمات
ديني را به خوردم میدادند و میگفتند: «اين خوب و آن نيکوست»، با خود میانديشيدم:
«آري؛ اما چيز ديگري نيز وجود دارد، چيزي بسيار مرموز که مردم از آن بيخبرند.»[3]
او مسيحيت را از کودکي با قيود خود میپذيرد. جالب
اينجاست که ماهيت، تاريخ و زندگي مسيح چندان برايش اهميتي نداشت؛ چنانکه درباره بسياري
از انديشمندان ديگر مسيحي نيز همين نوع نگاه صدق میکند. در واقع، او به روح خود در
ارتباط با مسيح و خدا و تجربهي فيض الهي بيشتر میانديشيد تا مسيح به عنوان شخصيتي
ملموس.
شايد به همين علت باشد که کليسا و تعاليمش بهسرعت
براي يونگ بيارزش میشدند؛ به چيزي برتر میانديشيد که نميتوانست در شريعت صوري آن
را بيابد. او، با آيينهاي کليسايي هيچ ستيزي نميکرد؛ حتي خود را نيز به دليل افکارش
ملامت میکرد؛ اما با وجود اين از نظر روحي نميتوانست در سطح کليسا باقي بماند.
وي همواره مسيحي بود و مسيحي نيز ماند؛ اما تمام
تلاش خود را به کار بست تا گمگشتههاي مسيحيت ناب را ـ از نظر خودش ـ يافته و آنها
را سرفصل آراي خود قرار دهد. يونگ با وجود تمام پژوهشهايش به مردمي که در باورهايشان
همواره تغيير جهت میدانند، اعتمادي نداشت و معتقد نبود که باور مذهبي را میتوان چون
تنپوشي کهنه از تن درآورد و به کناري انداخت. او به عنوان مردي که همواره جوياي معرفت
بود، اساسيترين آراي خود را با گرايشي مسيحي ارائه داد.
در اين بخش، ويژگيهاي مسيحيت را از نگاه يونگ بررسي
میکنيم. اين تفسير، ما را ياري میرساند تا بيابيم چرا مسيحيت همواره، حتي تا کنون،
محملي مناسب براي نوآوريهاي ديني به شمار رفته است.
مسيح از نظر يونگ
هرچند رويکرد يونگ به مسيح، روانشناختي بود؛ اما
مسيح را از همان اوان کودکي، پيش از توجه به روانشناسي نيز میشناخت و از او تصويري
خاص در ذهن خويش داشت. پدرش و کليسا را ناخودآگاهانه شماتت میکرد؛ زيرا معتقد بود
آنان از تجربه فيض الهي محروماند. مفاهيم اصلي مسيحيت يعني مسيح به عنوان پسر خدا،
روحالقدس، مادر باکره، عشاء رباني و... که بارها در ميان آراي او شکلشناسي شدهاند،
ثمره همين انديشهاند.
رويکرد قوي و مکرر او به اينگونه اصول، به ويژه
به بحث باکره مقدس و چهره زنانه ضمير ناخودآگاه، نقش مذهب، به ويژه مسيحيت را در ميان
آثارش نشان میدهد. وي معتقد است که چهرههايي چون مسيح در کنار بودا و... مظاهر خويشتن
به شمار میروند؛ اما در بيشتر کتب و مقالات خود براي تمثيل انسان آرماني از مسيح استفاده
میکند و وي را نمادي از حيات جاودانه نوع انسان میداند؛ قهرماني که بيگناه زاده
شده است و از انسان طبيعي، چهرهاي کاملتر و بينقصتر دارد. برداشت او از مسيحيت
به همينجا ختم نميشود، ضرورت شر جهت دوگانگي، دجال، فرايند فرديت و بسياري ديگر از
آراي او هم از همين فرايند سرچشمه گرفته است.
بخشهايي از مسيحيت که در آراي او تأثير چشمگيري
داشتند و او نيز تحليلهاي خاصي براي آنها ارائه داده است، عبارتاند از: آيين گنوسي،
حکمت هرمسي (کيمياگري)، عرفان مسيحي و پرستش باکره مقدس. در واقع، هر کدام از اين
بخشها به نوعي نماينده نوآوريهاي ديني مسيحيت از بن و مايه اصلي آن است که چيزي
جز اصلاح دين يهود نبود.
آيين گنوسي[4]
در کنار کليسا دو جنبش ديگر در ميان مسيحيان اوليه،
از اهميت بالايي برخوردار بود: اولي مونتانيستها[5] بودند که قويترين و استوارترين گرايش جانبي مسيحيان اوليه، شناخته میشدند
و براساس آراي مونتانوس،[6] رهبري فريقي[7] در نيمه دوم سده دوم ميلادي قدرت گرفتند و البته به دست کليسا طرد و به
کفر متهم شدند. بعدها انديشههاي آنان در آراي لوتر و آناباپتيستها ظهور کرد.
گرايش دوم گنوسيها بودند که در واقع، نماينده گرايشهاي
ضد دين رسمي، در ميان مسيحيان شناخته میشدند. گنوسيها نمايندگان فکريِ طبقه متوسط
و مرفه عصر هلني به شمار میرفتند که آنان نيز، به دست کليسا مورد هجمه سنگيني قرار
گرفتند. اکثر گنوسيها جهان کنوني را بر اثر سقوط انسان به دليل خصومتش با خداوند و
محصول موجودي شرير و برزخي میشمردند.
آنان افراد جامعه را به سه گروه روحاني،[8] رواني[9] و جسماني[10] تقسيم میکردند و گروه روحاني را آناني میدانستند که به بالاترين فيض
میرسند و ديگران را به ردههاي پايينتر تقسيم میکردند. شايد به همين دليل است که
اين آيين از آن روزگار تا کنون، مذهب عوام نبوده و همواره به طبقه اشراف و روشنفکران
تعلق داشته است.
نظرهاي آنان درباره مسيح متفاوت بود. برخي از جمله
باسيليدس،[11] عيسي را مردي زميني میدانستند؛ برخي مانند والنتين[12] او را نمودي جسماني از يک موجود آسماني میدانستند که مريم، او را زاده است؛
گروهي نيز مانند ساتورينوس[13] با انکار تولد مسيح، او را تنها يک خيال و شبه میشمردند؛ مرقيون[14] نيز با انکار کودکي و غسل او، بر اين اعتقاد بود که آن حضرت يکباره در کنيسه
کفرناحوم[15] براي نجات جهان ظهور کرد.[16]
اين آيين، قابليت جمع شدن با مذاهب مختلف را داشت؛
چنانکه از تلفيق انديشه گنوسي و دين زرتشت، مانويت پديد آمد. در مصر، آيين گنوسي
با دين مصري پرستش ايزيس و اوزيريس تلفيق شد و در ميان يهوديان سامره به رهبري شمعون
مغ[17] ترکيبي از اين آيين و دين يهود به وجود آمد که در کنار نام خداي متعال، همسري
به نام هلنا[18] قرار دادند و او را با خرد، يکي دانستند.[19]
در مسيحيت، برخي از گنوسيها به اين نتيجه رسيدند:
ماري که در بهشت، حوا را به شجره معرفت (همان گنوس) راهنمايي کرد، در واقع، موجودي
خير و مفيد بود و نبايد از آن با تعبيرِ عنصري شرير ياد کرد.[20]
والنتين يکي از گنوسيهاي مشهور است که تا به امروز
از اهميت بسياري در بين عوام مسيحيت برخوردار است. عقايد والنتين که يکي از بزرگترين
مبلغان مسيحيت گنوسي بود، درباره عشق، در تقابل با آراي کليسا قرار میگرفت؛ چنانکه
او حتي الهيات خود را با مؤلفههاي عشق زميني ترسيم کرد.
زندگي الهي و تداوم آن نه از طريق تجلي است؛ بلکه
از طريق جفتهاي ا اُن ها[21] است.... خداي بزرگ يک روز تصميم به خلق گرفت و نخستين جفت را پديد آورد که
آگاهي و حقيقت است. در واقع، به نظر والنتين تحت تأثير شهوت بود که خدايان طبقات مختلف
پديد آمدند. ا اُنها جفتجفت با يکديگر نزديک میشوند و ا اُنهاي تازه را میسازند.
اين همان نظر است که ديوها در مانويت انجام میدهند. آخرين ا اُن به نام سوفيا[22] در جهان مادي فرو میافتد و اين منشأ گناه است. گاهي سوفيا فرو نميافتد؛
اما آلوده میشود و بايد وي را نجات داد. مسيح و روحالقدس براي نجات او به دنيا
میآيند. مسيح گنوسي و مسيح عيسوي يکي است. او نتيجه سي ا اُن است که از جهان الهي
بر زمين میآيد. وي خود را با سوفيا يکي میکند و او را از شهوات ـ که به آن گرفتار
شدهاند ـ نجات میدهد.[23]
او به عکس کليسا که رابطه جنسي را تقبيح میکرد،
در زمان يکي از امپراتوران روم ـ که ازدواج را قدغن کرده بود ـ سربازان رومي را به
عقد محبوبانشان در میآورد. عشق از نگاه والنتين، امروز نه تنها در ميان مسيحيان ـ
که در ميان بسياري از اقوام ديگر دنيا ـ ستايش میشود و به شکل يک شبه آيين درآمده
است؛ اما گنوسيها که راه خود را بر اساس شناخت فراطبيعي و اتحاد با وجود الهي ترسيم
کرده بودند، گاه به دليل برخي افراطکاريها، با اين اعتقاد که انسان بايد از خوب و
بد گذر کند، به جانب ديگر غلتيدند. گروههايي از آنان به مراسم توأم با عيش و نوش روي
آوردند و با آميختن مذهب خود با آموزههاي ديني دوران پاگاني، مانند مراسم ديونوسوس[24] دچار نوعي مادهگرايي مخالف با آرمانهاي اوليه خود شدند.[25]
ورود پرستش مادرخدايان ـ که در يونان، روم، مصر،
سوريه و بسياري ديگر از کشورهاي اروپايي، آسيايي و آفريقايي آن دوران مرسوم بود ـ به
آيينهاي عبادي مسيحيان گنوسي، تغييرات چشمگيري در مذهب آنان وارد کرد. بعدها اين آيين،
تأثير بسياري بر روشنفکران و هنرمندان مسيحي قرون وسطي و خصوصاً رنسانس باقي گذاشت.
کيمياگري و آيينهاي مربوط به آن که از قرن دوازدهم رشد چشمگيري يافت، از تأثيرات انديشه
گنوسي است. اين آيين تا امروز نيز بر بسياري از دانشمندان، هنرمندان و روشنفکران جهان،
تأثيرات عميقي داشته است.
يونگ، بخش عظيمي از روانشناسي خود را مديون آموزههاي
گنوسي است. او فلسفه اضداد را علاوه بر «يين» و «يانگِ» چيني مديون مطالعاتي است
که در آيينهاي گنوسي و حکمت هرمسي نيز داشته است. در واقع بايد گفت که زبان يونگ از
همه بيشتر، شبيه گنوسيهاست؛ چون گنوسيها میپندارند که انسان از طريق معرفت باطني
و روحاني(کشف و شهود) به رستگاري میرسد.[26]
وي در مقدمهاي که بر کتاب روانشناسي و کيمياگرياش
نوشته، آشکارا بر منش گنوسي خود اعتراف میکند: «اميدوارم خواننده از اينکه تفسير من،
مانند اسطورهاي گنوسي به نظر میرسد آزردهخاطر نشده باشد. ما در حال حرکت در ناحيههايي
هستيم که واقعاً عرفان در آنها ريشه دارد. پيام تمثيل مسيحيت، عرفان است و تعادلي که
حاصل ناخودآگاه است نيز عرفان در سطحي عاليتر است.»[27] يونگ اعتقاد دارد که مُثُل اصلي مسيحيت در فلسفه گنوسي ريشه دارد؛ فلسفهاي
که وقتي مذاهب باستاني منسوخ شدند، بايد رشد کند. وي در واقع معتقد است که مکتب گنوسي
در مسيحيت نهفته نيست؛ بلکه اين مسيحيت است که در طول مکتب گنوسي قرار گرفته يا جذب
آن شده است.
او مفاهيم آدم نخستين، ملأ اعلي،[28] موناد،[29] جرقه نور،[30] تکشاخ و... را بارها در روانشناسي خود به کار برده و در اسطورههاي تولد
دوباره و مرگ نيز بسياري از مباحث فلسفي گنوسي را تجزيه و تحليل کرده است؛ چنان که
فيالمثل درباره اسطوره تجديد حيات (تولد دوباره) اينگونه شرح میدهد که:
«مادهي اوليه، روحي پنهان
است،... اين روح، تدريجاً مطابق با روايت کهني که میگويد زئوس هنگامي که در آغوش فيزيس
بود توسط تاريکي فرد بلعيده شد، به روحالقدس تعبير گشت.... به عبارت ديگر بلعنده،
نوعي روح زميني ماده است، نر مادهاي است که داراي سيماي روحاني مردانه و سيماي جسماني
زنانه است. اين اسطوره اصولاً گنوسي، دچار دگرگوني غريبي شده است: نوؤس و فيزيس به
طوري تميزناپذير در ماده اوليه يکي شدهاند و به صورت طبيعت پنهان[31] درآمدهاند. معادل روانشناسانه اين موضوع، فرافکني يک محتواي ناخودآگاهانه
بسيار مجذوبکننده است که مثل همه اين محتويات، کيفيت قدسي و نوراني ـ الهي يا مقدس
ـ را متجلي میکند.»[32]
گاه آنچنان بر آيين گنوسي
تأکيد میکرد که باعث میشد نظر اکثر انديشمندان و پژوهشگران جديد در حوزه معرفت الهي
را ـ که معتقد بودند مسيحيت دنباله يهوديت است ـ ناديده بگيرد و ادعا کند که: «آنچه
در نهايت به پديد آمدن مسيحيت انجاميد از آن زمان که يونانيها آغاز به نقادي و سنجيدن
جهان کردند، به وقوع پيوست؛ يعني از دوران نزج آيين معرفت باطني(گنوس) به معناي وسيع
کلمه.»[33] جالب است بدانيم يونگ در سالهاي پايان عمر خويش همواره انگشتر فيروزه گنوسي
در دست داشت.
کيمياگري
کيمياگري مهمترين ميراث
يونگ از حکمت هرمسي است. اين حکمت به بنيانگذار افسانهاياش هرمس تريس مجيستوس يا
هرمس بزرگ منسوب است و کيمياگران، خود را وارث حکمت هرمس میدانستند. کيمياگري، معجوني
است از آموزههاي خداشناسي دنياي باستان، انواع و اقسام معارف گنوسي، مذاهب اسرار،
حکمت نوافلاطوني، حکمت فيثاغورثي و بعدها کابالاي
يهودي که در حدود قرن پانزدهم منسجم شد و در دوران رنسانس به اوج خود رسيد و داراي
زباني رمزي و تمثيلي و البته گنگ و نامفهوم بود.
پيروان اين آيين به وحدت
ماده يا وجود و کثرت در وحدت يا کثير و واحد اعتقاد داشتند. از نظر آنان حجر فلسفي
يا سنگ فلاسفه، رمز اين وحدت عالم است. آنان جهان را سازماني جاندار میدانستند که
همه اجزا و اندامهايش به يکديگر متصلاند. در اين عالم ماده، سه اصل وجود دارد که
عبارتاند از: گوگرد، نمک و جيوه که آن را با تن، روح و نفس مطابقت میدادند؛ زيرا
آنان به تطابق عالم کبير با عالم صغير نيز اعتقاد داشتند.
ايشان در نوشتن مطالبشان
از اساطير و افسانهها استفاده میکردند تا مطالب رمزي را بپوشانند؛ براي مثال، يکي
از مهمترين تماثيل آنان، مراحل دستيابي به سنگ فلاسفه بود که آن را با مراحل حيات
مسيح مطابقت میدادند. به طور مختصر میتوان گفت که کيمياگري نوعي مذهب اسرار و مسيحيت
باطني و نقطه اوج آن در غرب، طريقت برادران گل خاج[34] بود. اين مکتب، آميزهاي از کيمياگري، اخترشناسي، عرفان و... است که بعدها
بسياري از عرفاي مسيحي نيز از آن الهام گرفتند.[35] اين انديشه، حتي تا به امروز هم ادامه دارد و بسياري از سازمانهاي ماسوني
و شبه ماسوني از آن استخراج شدهاند؛ مثلا دو سازمان اخوت بينالمللي با نامهاي محفل
صوفيانه و کهن روزي کروسيس[36] و محفل يا اخوت روزي کروسي[37] از آن جملهاند. هنوز آموزههاي کهني چون گنوسيسم، مکتب حروفيون يهودي يا
کابالا، هرمتيسم مصري و... در آنها استفاده میشود.[38]
يونگ، معادل تاريخي روانشناسي خود را در کيمياگري
قرون وسطي میيابد. کيمياگري يا هنر تبديل فلزات براي يونگ، راهحلي براي اتحاد اضداد
بود. او رمزهاي کيمياگري را شبيه صور مثالي میدانست. هرچند در ابتدا کيمياگران در
آزمايشهاي خود به دنبال طلا میگشتند؛ اما در اين فرايند، تنها هدف آنها، جستن طلاي
واقعي نبود، به نظر میرسد طلاي فلسفي و تغييرات روحاني خويش نيز برايشان ارزشي وافر
داشته است؛ چنان که عملاً از قرن شانزدهم و هفدهم، نظريهپردازي عرفاني در اين حکمت،
جاي خود را به آزمايشهاي علمي داد و اين حکمت را به سوي برداشتهاي نمادگرايانه کشاند.
اينجاست که بحث تبديل جسم، به روح و روح به جسم مهمترين
مبحث حکمت هرمسي میشود. طلا که از بيرون، نموداري از حاصل کار کيمياگر است، چون جسم
کدري است که تابناک شده يا نوري است که جامد شده است. در مرتبهاي معنايي، طلا شعور
جسماني است که استحالهيافته، تبديل به روح میشود که در جسم به استواري مستقر يا تثبيت
میشود.
يونگ معتقد بود که کيمياگري، چون سايهاي است که
ارتباطي جبراني با مسيحيت دارد و اعتقادات يکجانبه مسيحي را که در اتحاد متضادها ناتوانمانده،
کامل میکند. او در اين باره میگويد: «به نظر نميرسد فلسفه هرمتيک به هيچوجه ضد
مسيحيت کليسا باشد. برعکس، مردم، اين فلسفه را تکيهگاه دين مسيح به شمار میآوردند.»[39]
يونگ بسياري مفاهيم اصلي
کيمياگري (از جمله سنگ کيمياگر، خواهر فلسفي،[40] روح مرکوريوس و ازدواج شيميايي) و مسيحيت را آميخت و از آميزش آنها بهرههاي
بسياري برد. وي در حقيقت توانست با ازدواج تاريکي مادرانه کيمياگري و نور پدرانه مسيحيت
و اتحاد اين اضداد، راهي براي رسيدن به تماميت خود ـ که غايت روانشناسي اوست ـ بيابد.
يکي از کيمياگراني که يونگ
شديداً تحت تأثير او قرار گرفت پاراسلوس يا پارسلز[41] بود؛
اما تأثير پارسلز بر يونگ را میتوان ميراث خانوادگي ناميد. پارسلز، طبيب، عارف و کيمياگر
نامدار قرن شانزدهم ميلادي، تأثير بسياري بر گروهي گذاشت که بعدها به آن طريقت برادران
گل خاج نام نهادند. يونگ از طريق يکي از اجدادش به نام کارل يونگ داروساز، از تأليفات
کيمياگرانه آن گروه استفاده میکرده است. يونگ با کشف اين موضوع، سراغ مدارک باقيمانده
از کارل يونگ میرود و متوجه میشود که داروسازي در قرن هفدهم بهشدت، متأثر از کيمياگري
بوده است.
کشف همين مبحث سبب شد که
توجهاش به پارسلز معطوف شود؛ چنان که در کتاب روانشناسي و کيمياگري، مکرراً از او
ياد میکند. البته دليل ديگر توجه يونگ به پارسلز، همذاتپنداري او با گوته است که
پيش از اين به دليل آن اشاره شد. گوته نيز در جواني پس از خواندن آثار پارسلز بهشدت
از او تأثير میگيرد، تا آنجا که حتي برخي از منتقدان ادبي، سرگذشت دکتر يوهان فاوستوس
را که الهامبخش کريستوفر مارلو و بعد از آن گوته بود، ملهم از زندگي اين کيمياگر بزرگ
میدانند.[42]
عرفان اروپايي
اما مسيحيت، گرايشهاي معقولتري نيز داشت که عرفان
مسيحي، بخشي از اين گرايشهاست. اين عرفان البته مانند عرفان اسلامي، طيفي متنوع از
گروهها را شامل میشد که از رهبانيت رياضتکشانه تا عرفان نظري را در برميگرفت؛ اما
آنچه امروز در شکل عرفانهاي نوپديد سربرآورد، بيشتر، گرايشهايي بود که به عرفان نظري
تمايل داشت؛ چون بهراحتي با اندکي توجه در بين عرفانهاي نوپديد، میتوان به اين نتيجه
رسيد که رهبانيت و رياضت، ديگر در جهان از چندان جايگاه معتبري برخوردار نيست؛ به گونهاي
که در انديشههاي يونگ نيز، توجه به عرفان، بيشتر، رنگ نظري داشت تا شکل عملي. يکي
از مهمترين عارفاني که چه بر يونگ و چه بر عرفان مسيحي تا به امروز تأثيري شگرف گذاشته
است، مايستر اکهارت است.
يونگ میگويد: «تنها در کار استاد اکهارت بود که
دم حيات را حس کردم.»[43] تأثير اين الهيدان عارفمشرب آلماني، مانند همان تأثيري است که يونگ از
حکمت گنوسي دريافت کرد. اکهارت مدعي بود که ماهيت ذات پروردگار، با او يکي است و تمامي
چيزها در مقام وحدت او زندهاند و با ذات پروردگار يکي میشوند. خصلت وحدت وجودي اکهارت
با نگاه دروننگرش عجين بود و يونگ، همين نگاه درونبينانه را از اکهارت وام گرفت.
به نوعي میتوان گفت او در وجود يونگ، امري ناخودآگاه به شمار میرفت؛ چنان که شايد
بتوان آن را به راهنماي دروني او شبيه خواند که خودش آن را فيلهمون میناميد.
او شوخطبعانه میگفت که بد نيست آدم گاهي هم مانند
اکهارت بينديشد. وي با استناد به اين جمله اکهارت که «در بيرون نيست، در درون است:
کاملاً در درون»[44] ارزشهاي انسان را در درون جستجو میکرد و معتقد بود که آدم ابله، به خطاي
ديگران توجه دارد، چه نميتواند آن را اصلاح کند؛ اما آدم عاقل از خطاي خود میآموزد.
او از اکهارت و بعد از نيکلاس[45] و به ويژه ياکوب بوهم،[46] به عنوان الگوها و نمونههايي اصيل از عرفان مسيحي ياد میکرد. نيز خوف و
و محبت به يک اندازه نمد اساس تجربه دين بودند.
آيين پرستش مريم باکره
جنسيت زن در عالم مسيحيت، همواره دچار برخوردهايي
متفاوت بوده است. بسيار اتفاق افتاده است که زن، موجودي شرور، شهوتانگيز و خانمان
برانداز معرفي میشود و در تمام اين موارد، گناه آن بر گردن حوا انداخته میشد. ترتوليان
بر اين اعتقاد بود که حوا، نخستين کسي است که حکم خدا را زيرپا گذاشته است. به همين
علت، او حوا را مادر شرارتها میدانست. مسيحيت هم مانند يهود بر اين اعتقاد بود که
مجازات حوا و پس از آن زنان ديگر، اين است که بايد تا زندهاند عبد شوهران خويش باشند؛
با اينکه مريم در واقع، اصلاحکننده صورت ناخوشايند زنان بود؛ اما زنان عالم را دختران
حوا میدانستند و نه دختران مريم. از نظر مسيحيان، مريم و قديسين، نمونههايي يگانه
بودند و عموم زنان، مانند حوا بودند.[47]
در قرون اوليه مسيحي، متون مقدس از فرهنگ پرستش مريم
باکره، سخني به ميان نياوردهاند و ايجاد اين آيين بعدها رخ داد. اين فرقه، مريم را
به اين دليل تکريم میکردند که او را واسطه تجسم (جسمانيت يافتن) مسيح میشمردند.
اعضاي اين فرقه، خود را مجزا از کليسا و مسيحيت به حساب نميآوردند؛ بلکه گوشهاي از
آن میدانستند.
اين فرقه،
هرچند در قرونوسطي شکل گرفت؛ اما سابقهاي طولانيتر داشت. در شوراي ترنت، نصب عکس
مريم و عيسي، همراه قديسين ضروري شد. در دومين شوراي واتيکان جملاتي درباره جايگاه
مريم و پرستش عيسي اختصاص داده شد. در آنجا مريم از همه انسانها و فرشتگان برتر شمرده
شد و پس از پسرش در جايگاه دوم قرار گرفت. مريم، با عنوان مادر مقدس خدا، همتراز عيسي
بود و به اندازه خود کلمه مجسم، پرستش میشد. در شوراي دوم، همه مسيحيان به تقديس
پسرخدا فراخوانده شدند؛ اما بيان شد که نيايش مريم، قرب به عيسي را بيشتر میکند.[48]
مريم، نمونهاي
از چگونگي عبادت براي خدا بود و برخورد روحاني با زندگي پر رمز و راز خدايي. او بهترين
نمونه شناخته شده کليسا در ايمان، نيکوکاري و متحد شدن با مسيح به حساب میآمد. وي
باکرهاي دانسته میشد که کلمات خدا را با ايمان شنيد و دريافت کرد و تمام زندگي او، الگوي اطاعت محض از خداوند بود؛
از لحظه نشان دادن مسيح در پرستشگاه يهود تا کالوري،[49] آنجا که با عشق، به قربانيشدن مسيح رضايت داد و پسرش را به پدر جاويدان تقديم
کرد.[50]
رضايت او براي تمام مسيحيان، درسي از مطيع بودن در
برابر خواست پدر بود.[51] از نظر معتقدان به مريم او لايق تقليد شدن بود؛ زيرا اولين و کاملترين مريد
مسيح به شمار میرفت. اگر به مريم باکره از ديد انسانگرايي امروزي بنگريم، مريم در
دورانها و موقعيتهاي مختلف، به عنوان آيينهاي از توقعاتي بود که در زنان و مردان
آن دوران يا شرايط، بنابر نيازهايشان، وجود داشت؛ يعني وي نمونه و الگوي آزادي نوع
بشر بود. بنابراين در هر عصر با آرزوي آزادي مردم ستمديده و گروههاي اجتماعي مشخص
میشد. هنگامي که وي کاملاً وقف عبادت خدا شده، هيچگاه زني ترسو و مطيع يا کسي نبود
که پرهيزگارياش براي ديگران زننده باشد؛ برعکس، او در حمايت از مظلومان تأمل نميکرد
و میگفت که خدا از مظلومان حمايت میکند و قدرت مردان نيرومند و امتيازات ظالمانه
را میگيرد.[52]
اين نگرش، مبارزه با مردسالاري را براي اولين بار
در جهان مسيحي به وجود آورد و جايگاه ضعيف زنان را تغيير داد. يونگ معتقد بود که ظهور
مادر خدا، درست در نقطه مقابل وقايع فجيع و زورمندي زورمداران به وقوع پيوست و او در
لحظات اوج نياز انسان به تخت اعلي عليين نشست؛ همانگونه که بعدتر، هنگامي که کليساي
کاتوليک به او جايگاه چهارم تثليث را داد، شرايط به همان شکل آشفته و بههم ريخته بود
و انسان، آرزومندِ آغوش امن و اماني بود که از دردها، رنجها و ناامنيهاي روزگار،
برهاندش.
يونگ میگويد: «مشهور است که خود پاپ در موقع اعلام
اين رکن جديد دين، چندين بار مادر خدا را در رؤيا ديده است. در واقع از مدتها پيش
معلوم بود که بين توده مردم، آرزو و اشتياق شديدي وجود دارد که آن زن ميانجي و شفيع
که به او دعا میکنند و او وساطت مینمايد، بالاخره در جوار اقانم ثلاثه مستقر و به
عنوان ملکه آسمان و عروس بارگاه آسماني پذيرفته شود. طي مدتي بيش از هزار سال، اين
نکته، مسلم فرض شده بود که مادر خدا در آنجا مکان دارد؛ همانطور که به شهادت عهد عتيق
میدانيم که سوفيا پيش از آفرينش، نزد خدا مقيم بود[53] و همچنين يکي از معتقدات ديني مصر زمانه فراعنه، اين بود که خدا میخواهد
به وسيلهي تولد از يک مادر بشري بشر شود.»[54]
مريم، همينطور با نماد بکارت خود، آمادگي اطاعت
و تسليم بودنش را در برابر خداوند به تصوير میکشيد و سبب میشد که مؤمنانش، او را
از بينبرنده سنگيني گناه حوا بر دوش خود بشمارند و از اين باب نيز سپاسگزارش باشند.
او به همين علت توانست تصوير زن و نگاه به او را در مسيحيت ارتقا بخشد.[55]
شايد بتوان گفت، مهمترين تحقيق يونگ در روانشناسي
ـ که تأثير عميقي بر روانشناسي فردياش داشت ـ توجهاش به چهارمين بعد مسيحيت، يعني
اعلام معراج مريم ـ، با عنوان رکن ايمان جديد، از جانب کليساي کاتوليک است.[56] او سالها در بسياري از رؤياهايي که تحليل کرد بين توده مردم، آرزو و اشتياق
شديدي براي شفاعت زن ميانجي، ملکه آسماني و يا عروس بارگاه آسمان میيافت.[57]
اين مقوله سبب شد آنچه يونگ فرايند شخصيت و فرديت
شناخته بود، محقق شود؛ زيرا ايجاد اين فرايند از نظر او جز با اتحاد اضداد ميسر نميشد
و تصديق معراج مريم، با عنوان يک رکن ايمان و وقوع ازدواج مقدس در جهان احديت و واحديت،
سبب زايش رمز و نشانهاي از فرزند الهي شد که همان انسان کامل است.[58]
اما صورت مثالي زنان در آثار او، عموماً با سه شکل
اصلي مادر نيکو (با جنبههاي مثبت مادر زمين)، مادر عفريته (با جنبههاي منفي مادر
زمين) و همچنين همزاد (معادلي براي آنيماي يونگ) متجلي میشود که البته هرکدام از
اين اشکال کلي، صورتهاي جزئي بسياري را شامل میشوند. اين صورتها نه تنها در ابعاد
انساني، تنوع بسياري دارد؛ بلکه به صورت مفاهيم مجازي نيز متجلي میشود که از جمله
آنها میتوان از فردوس، ملکوت خداوند و يا شهر آسماني اورشليم نام برد.
اين صورت
مثالي شامل هر چيزي نيز میشود که بايد احساس فداکاري و حرمتگذاري را برانگيزد؛ چنانکه
شهر، کشور، آسمان، زمين، دانشگاه، جنگل، آب، ماه، جهان زيرين، صخره، غار، درخت و حتي
ايدئولوژي و عقيده نيز در اشکال خاص، زيرمجموعه اين صورت مثالي قرار میگيرند. البته
همه مظاهر اين مادر مثالي، معنايي مثبت و مطلوب ندارند؛ بلکه حتي بسياري از مظاهري
را نيز شامل میشود که نشان از شر و وحشت است؛ از جملة آنها میتوان از جادوگر، اژدها،
گور، تابوت، مرگ و کابوس نام برد.
در واقع، صفات منسوب به مادر مثالي در دو دسته خير
و شر تقسيم میشود؛ صفات خير آن؛ شوق و شفقت، فرزانگي، رفعت، روحانيت، مهرباني، رشد
و باروري و پروردن است و از صفات شر آن نيز میتوان از اغواکردن، جادوي سياه، مسمومکردن
و به وجودآوردن سرنوشتهاي هراسانگيز و گريزناپذير نام برد. از نمونههاي خير آن مريم
مقدس و ديميتر[59] هستند و از جمله نمونههاي شر آن نيز میتوان از کالي[60] نام برد.
اين صورت مثالي علاوه بر تصوير مادر، شامل تصاوير
ديگري نيز میشوند که صورت مثالي عفريته يا جادوگر، يکي از آنهاست؛ يعني تصوير منفي
زن که ابتدا هنوز، قدرت بسيار آفرينندگي را دارد و انرژياش را از احساسات تند و اعماق
تاريک خود دريافت میکند. علاوه بر کالي در افسانههاي هندي، در عهد عتيق و عهد جديد،
به ويژه در بخش مکاشفات يوحناي رسول، نمونههاي
بسياري از چنين شخصيتي وجود دارد. در بسياري از اين تمثيلات، صفات عفريتهاي که به
زنان نسبت داده میشود، درباره شهرها و اقوام به کار میرود.[61] در واقع، همانگونه که پيشتر به آن اشاره کردم، تصاوير زنانه، علاوه بر زنان،
تنوعپذيري بسياري دارد و براي کشور، وطن، خاک،
عقيده و... نيز به کار میرود.
البته اين نکته، قابل توجه است که در کتاب مقدس؛
فحشا، زنا و لغات مشابه که در باره زنان مُثُلي به کار میرود، پيش از اينکه نشان از
يک ناهنجاري جنسي باشد، مربوط به ناهنجاريهاي ديني است. چه در کتاب مقدس و چه در افسانهها،
وقتي قصدشان توصيف يک شخصيت منفي زنانه يا عفريته را دارند، عموماً از تصاوير و تعابير
جنسي و ناهنجاريهاي آن سخن به ميان میرود، که البته، اين به نوعي، میتواند تمثيلي
از بسياري نادرستيهاي اخلاقي و ديني باشد؛[62] اما صورت مثالي مهم ديگري نيز درباره زنان وجود دارد که به قول يونگ، بيشتر،
تصويري آنيمايي است که همزاد نيز خوانده میشود.
اين صورتهاي مثالي، گاه با هم ترکيب میشوند و گاه
با يکديگر جابهجا نيز میشوند و گاه صورتي چندوجهي میيابند؛ اما به هر شکل، تصوير
همزاد در کنار کهنالگوهاي عفريته و مادر نيکو، توانسته است فصلي مجزا نيز در باب
صورتهاي مثالي زنانه بيابد. در فرهنگ يهود و مسيحيت، صورت مثالي، همزاد با اسطوره
سوفيا[63] شمايلنگاري میشود. سوفيا به معناي حکمت، همزاد و به نوعي، انيس يهوه[64] است. يونگ او را با کلمه قياس میکند:
«اين سوفيا که با مفهوم کلمه يا لوگوس که ما در انجيل
يوحنا به آن برميخوريم در پارهاي صفات اساسي شريک است از طرفي ارتباط نزديک با اصطلاح
حوخما يا حکمت در ادبيات عبري دارد؛ ولي از طرف ديگر، اندازهاي از حدود معني آن اصطلاح
تجاوز میکند که ناگزير، شکتي[65] هندي را به ياد میآورد و اين، تعجب ندارد؛ زيرا در آن هنگام (دوران بطالسه)
روابط با هند مسلماً وجود داشت.»[66]
يونگ سپس با استناد به باب بيست و چهارم، کتاب حکمت
عيسي پسر سيراخ[67] که در آن حکمت خود را توصيف میکند، صفات انيس خداوند را شرح میدهد:
«من از دهان برتري موجودات بيرون آمدم و مانند ابري،
زمين را فرا گرفتم و من در جاهاي بلند مقر گزيدم و تخت من در ستوني از ابر جا دارد.
من بر موجهاي دريا و بر همه زمين و بر همه اقوام و ملل تسلط يافتم.... او مرا از ازل
پيش از جهان خلق کرد و من همواره کامياب خواهم بود. من، در سراپرده قدس در پيشگاه
او خدمت گزاردم و به اين ترتيب در صهيون مستقر شدم. همچنين او مرا در شهر محبوب جا
داد و در اورشليم به من توانايي بخشيد... مرا مانند درخت ارز لبنان و مانند سرو کوههاي هرمون، بلندي داد و قامت مرا
مثل درخت خرماي انگادي، رفيع ساخت. من مثل بوته گلسرخ اريحا، مثل درخت زيتون در کشتزار
دلپذير و مثل درخت چنار در کنار جويبار روييدم. از من، بوي خوش دارچين و گياههاي معطر
و رايحه مر اعلي به مشامها رسيد. مانند درخت بنه، شاخه گستردم و شاخههاي من، مظهر
عظمت و لطف میباشد. طعم خوش انگور از من به ذائقهها رسيد. گلهاي من فراورده شکوه
و فراواني هستند. من مادر عشق زيبا و ترس و دانش و اميد مقدس میباشم و چون ابدي هستم
همواره از آن فرزندانم میباشم که نامشان نام او است.»[68]
سوفيا مادر عشق زيبا، ترس، دانش و اميد مقدس است.
برخي از اين واژهها ما را به ياد مراحلي میاندازد که يونگ و شاگردانش براي آنيما
قائل میشوند؛ چنان که آن را از پايينترين مرتبه، سمبولي از عشق جنسي دانسته، با ارتقاي
مرتبه، آن را به عشق زيبايي پس به جنبه تقدس مادر و در آخر سمبولي از حکمت و دانش
میدانند.[69] به همين دليل است که در انجيل يوحنا، وقتي از کلمه، سخن به ميان میآيد، آن
را مانند سوفيا يکي از سازندگان اصلي دستگاه خلقت به حساب میآورند: «همه چيز به وسيله
او آفريده شد و به غير از او چيزي از موجودات دنيا وجود نيافت.»[70]
مسيحيان با همين استدلال، مريم مقدس را جانشيني براي
سوفيا در خلقت مسيح میدانند: «واضح است که کيفيت وجود مريم مقدس، همان کيفيت قبل از
هبوط آدم است و اين، مستلزم يک آغاز نوين و تجديد آفرينش است. صفت طهارت آسماني او
اين حقيقت را بيهيچ اشکال روشن میسازد که وي نه تنها صورت خدا را با پاکي کامل آن
مجسم میکند؛ بلکه چون عروس خداست، نمونه ازلي عروس، يعني سوفيا را هم مجسم میکند.»[71]
سوفيا براي يهوه، تصويري انسانوار دارد و تجليات
آن نيز از همين خصلت برخوردارند؛ حتي شخصيتي مثل آتنا که دو فرهنگ يوناني ـ رومي ايزد
صاحب مراتب بلندي است نيز تصويري انساني دارد. درواقع بايد گفت، صورت مثالي همزاد،
چه در مرتبههاي بالا و رشديافتهاي مثل سوفيا، ماريا و آتنا و چه در مراتب پايينتر،
به عکس ديگر صورتهاي مثالي زنانه، همواره تصوير انساني خود را حفظ میکنند.[72]
همين توجه به مسئله سوفيا و باکره و در کنار آن حتي
شخصيتهايي مثل ماريا ماگدالنا يا مريم مجدليه، خود، سبب پرورش فِرَق بسياري در جامعهي
مسيحي شد؛ زيرا جامعه مسيحي که بيشتر آن بر بافت خدايانپرستي پاگاني يونان و روم
باستان بنا شد، با الهام از پرستش الههگان و بازگشت به اشکال قديم الههپرستي، ظرفيت
پذيرش انواع مختلفي از آيينهاي پرستش زنخدايان را داشت و عرفانهاي نوپديد هم با
توجه به بسترشان، يعني عصر پستمدرنيسم، ظرفيت ايجاد و گسترش اينگونه آيينها را به
اعلا درجه داشتند. به هرشکل، پرستش باکره و شعبات آن، بخش مهمي از آيينهاي حاشيهاي
مسيحيت را از آغاز تا امروز، شامل شدهاند.
نتيجهگيري
به اين ترتيب، مشخص میشود که مسيحيت از نخستين
قرون پديد آمدنش، همواره آبستن تغييراتي بوده است. آيينهاي گنوسي، کيمياگري، آيين
پرستش باکره و... تنها بخش کوچکي از اين تغييرات و بدعتها بود که مجال بررسي مختصر
آن را در اين سطور يافتيم.
البته اين نکته قابل توجه است که مسيحيت، خود بدعتي
در آيين يهود به شمار میرفت. اگر به متن انجيلها توجه شود، در بين جملاتي که از مسيح
نقل میشود اثري از ديني به نام مسيحيت نيست. عيسي(ع) در جامعهاي متولد شد که آداب
و شريعت ديني، غلبه بسياري بر حقيقت و طريقت آن داشت. صورتهاي خالي از معنا در ميان
روحانيان يهودي و بين مردم، امري رايج بوده است و متون يهودي، از توصيف آداب و شرعيات،
مملو شده و معرفت و اخلاق، کمرنگ و فراموش شده بود. مسيح ظهور کرد تا اصلاحکننده دين
اجداد خود باشد؛ چنانکه پيامبر ما نيز براي استقرار اخلاق و تمام کردن آن، به رسالت
مبعوث شد؛ اما واکنش به آيينگرايي افراطي يهوديان و همزمان، بدعتهاي پولس بود که
مسيحيت را به عنوان ديني جديد مطرح کرد.
فقدان متوني که مستقيماً گفتههاي عيسي(ع) باشد،
و تدوين انجيل، سالها بعد از عروج مسيح، خدشههايي بر پيغام او وارد کرد که تساهل
و تسامح پولسي نيز به آن ياري رساند و مسيحيت را از يک دين الهي از همان آغازين سالهاي
خود دچار تحريفهايي کرد.
اين تحريفها با به قدرت رسيدن کليساي مسيحي، شکلي
ديگر به خود گرفت. قدرتگرايي و مالدوستي کشيشان، تحريفهاي جديدي را به دين تحميل
کرد و بسياري از به اصطلاح روشنفکران و مردم را وادار کرد براي يافتن حقيقت به چيزهايي
پناه ببرند که به گمانشان از قدرت دور مانده بود. بدعتهايي مانند گنوسيسيسم، کيمياگري،
يا آيين پرستش باکره مقدس، اين ويژگي را داشتند که خارج از کليساي مسيحي و قدرتطلبي
کشيشان مطرح میشدند؛ همان گونه که رنسانس، محصول واکنش به اين قدرتطلبي بود. علم
و به اصطلاح، خرد، در مقابل خدا ايستاد و جهان را به بيخدايي کشاند؛ با اين تصور که
بتواند قدرتطلبي کشيشان را محدود کند؛ اما شرايط، بهتر نشد؛ اينبار اربابان قدرت
و زور از جايي ديگر سر بر داشتند. علم، تکنولوژي و ثروت، قدرت جديدي بود و زورمندان،
اينبار نه از موضع دين که از موضع علم و ثروت بر جامعه مستولي شدند. قدرت آنان تا
آنجا پيشرفت که به ضديتي آشکار با خدا برخاستند.
اينبار نيز مردم وامانده و خسته از علمگرايي افراطي
و ثروتطلبي بدون سايه خدا به دنبال دستآويزي جديد براي نجات خود از گردباد تنهايي
و بيپناهي میگشتند. مسيحيت در شکلي جديد با هزاران هزار بدعت، و اديان شرق با ظاهري
آرام و بدون شرعياتي پيچيده، سخت و نظاممند، چشمانداز راحت و بدون دردسرِ، آداب و
رسوم را به مردم ارائه کردند.
مردم در دوران کنوني به ادياني نوپديد رويآوردند.
اروپا قطعاً مهد اين تغيير جديد بود. چه در مسيحيت و چه در آيينهاي ديگر، اديان نوپديد
يا با عنواني ديگر، عرفانهاي سکولار و يا مانند آنها، در واقع، چيزي نيستند جز بازگشت
انديشههاي باستاني در قالبي جديد که اقتضاي جهان پستمدرن است. جهاني که عقلگرايي
منهاي خدا را پشتسر گذاشته و از آن خسته شده، میخواهد بازگشتي به گذشتهاي دور و
شايد گاه نهچندان دور داشته باشد و جامعه مسيحي کنوني بيشک به چند دليل، محملي مهيا
براي اين نوع انديشههاست. تنوع اقوام مسيحي، مرکزيت جامعه مسيحي در حال حاضر از منظر
فنون و علوم که آمد و شد فرهنگي را به آن زياد میکند و قابليتهاي ديني مسيحيت که
از ابتدا به آنها توجه کرديم، اين دلايل را شامل میشود؛ اما اين تحول در غرب باقي
نماند.
قدرت حاکم در ادبيات، فرهنگ و هنر و داشتن رسانههايي
بسيار قوي، همچنين باعث شده و میشود که اين انديشهها که تا قرن حاضر، بيشتر به سرزمين
بومي خودش متعلق بود، بهسرعت، جهانگير شود و جامعه ما را نيز در بربگيرد که تا حدود
زيادي اين مسئله، گريزناپذير است؛ اما متأسفانه اشکال سلبي جلوگيري از شيوع اين انديشهها
همراه عدم جايگزيني شيوههاي جديد براي بسط و گسترش انديشه ناب، ما را در برابر آنها
در موضعي ضعيف و انفعالي قرار داده است و ادامه شيوههاي کهن در جلوگيري بدون تحليل
و جايگزيني سبب میشود که بوي بهبود از اين اوضاع شنيده نشود.
به نظر میرسد براي يافتن بهترين راه، تحليل شرايط،
يکي از مهمترين عوامل موفقيت است. کارل گوستاو يونگ در اوايل قرن بيستم آيينهايي
چون گنوسيسيسم و کيمياگري را ارائه داد و يا نظرهايي در باب بعد چهارم تثليث، يعني
باکره مقدس بيان کرد. با توجه به تحليلهاي اين روانشناس میتوان ديدگاههاي وي را
درباره شکافها و گسستهاي موجود در مسيحيت، تحليل کرد؛ شکافهايي که باعث ايجاد اين
بدعتها شد.
يونگ روانشناسي بود که بعدها بسياري از روانشناسان،
هنرمندان، دينشناسان و متفکران عصر پستمدرنيسم به وي توجه کردند. او در نگاه به اين
بدعتها آنها را حاصل نقصهايي میدانست که در مسيحيت رايج، وجود داشت و کليسا آن را
تبليغ میکرد. وي با آنکه مسيحي معتقدي بود به بسياري از نهادهاي مذهبي، انتقادهايي
را وارد کرد. فارغ از اينکه آيا همه آراي او میتوانست درست باشد يا نه، توجه به نقدهاي
او براي همه کساني سودمند است که نگران شکلگيري بدعتهايي در دين هستند؛ زيرا علاوه
بر اينکه نارساييهاي شيوههاي تبليغ دين را در شکل مرسوم توضيح میدهد، خود، يکي از
الهامبخشان پديدآورندگان اديان نوپديد است.
منابع
1. اسمارت، نينيان، تجربه ديني بشر (ج2)، ترجمه
محمد محمدرضايي و ابوالفضل محمودي، تهران انتشارات سمت، چاپ اول، 1383ش.
2. براون، دن، راز داوينچي، ترجمه سميه گنجي
و حسين شهرابي، تهران، زهره، چاپ نهم، 1385ش.
3. بهار، مهرداد، اديان آسيايي، تهران، چشمه،
چاپ دوم، 1375ش.
4. بورکهارت، تيتوس، رمزپردازي، ترجمه جلال ستاري،
تهران، سروش، 1370ش.
5. بيناس، جان، تاريخ جامع اديان، ترجمه علياصغر
حکمت، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ هفتم، 1373ش.
6. مورنو، آنتونيو، يونگ،
خدايان و انسان مدرن، ترجمه داريوش مهرجوي، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، 1376ش.
7. يونگ، کارل گوستاو،
پاسخ به ايوب، ترجمه فؤاد روحاني، تهران، جامي، چاپ دوم،
1381ش.
8. ـــــــــــــ، چهار صورت مثالي، ترجمه پروين
فرامرزي، مشهد، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ دوم، 1376ش.
9. ـــــــــــــ، خاطرات، رؤياها، انديشهها،
ترجمه پروين فرامرزي، مشهد، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ سوم، 1378ش.
10. ـــــــــــــ، روانشناسي و کيمياگري، ترجمه
پروين فرامرزي، مشهد، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ اول، 1373ش.
11. Bonvillain, Nancy, Women and Men (Culture
Constructs of Gender), Prentice Hall, Upper Saddle River, New Jersey, Third
Published 2001.
12. Bur, Jacques, How to Understand the Virgin
Mary, Continuum, New York, Copy right 1996.
13. Hauke, Manfred, Women in the Priesthood,
Kipp, David, Women in the Priesthood, Ignatius Press, Sanfrancisco, 1988.
14. Jung, C. G, Alchemical Studies, Tranclated
by R. F. C. Hull, Routledge & Kegan Paul, London, Reprinted, 1973.
[1]. استادیار دانشگاه علم و فرهنگ.
[2]. براي اطلاعات بيشتر ر.ک: نينان اسمارت، تجربهي ديني بشر، ج2، ص
95 ـ 105.
[3]. کارل گوستاو يونگ،
خاطرات، رؤياها، انديشهها، ص 35 و 36.
[5]. (Montanism) تأکيد اين نهضت بر اظهارات خلسهآميز و پيامبر گونه بود که طي
آن، معتقدان خود را سرشار از روحالقدس ميپنداشتند.
[11]. (Basilides) فيلسوف لا ادري و بدعتگذار اسکندريه.
[12]. (Valentinus) بدعتگذار گنوسي اسکندريه.
[14]. (Marcion) از بدعتگذاران مسيحيت، اهل سينوپسه.
[15]. (Capernaum) شهر شمال خاوري فلسطين.
[16]. مهرداد بهار، اديان آسيايي، ص 8.
[17]. (Simon the magns) يکي از بنيانگذاران آيين گنوسي
صدر مسيحيت.
[18]. معادل سوفياي مسيحي و شخيناي يهودي.
[20]. جان بيناس، تاريخ جامع اديان، ص 628.
[22]. (Sophia) حکمت يا همسر خدا در مسيحيت.
[23]. مهرداد بهار، اديان آسيايي، ص78-79.
[24]. (Dionysus) فرزند زئوس و خداي شراب و باورري، همان باکوس و ليبر روميان.
[25]. نينان اسمارت، تجربهي ديني بشر، ج 2، ص 106 ـ 107.
[27]. کارل گوستاو يونگ، روانشناسي و کيمياگري، ص 53 و 54.
[28]. (Plerom) در مکتب گنوسي به معناي عالم وجود مطلق
است.
[29]. (Monad) اصل کلمه يوناني، به معناي وحدت، واحد، بسيط، مثال و خدا.
[33]. آنتونيو مورنو، يونگ، خدايان و انسان مدرن، ص 147.
[35]. براي اطلاعات بيشتر، ر. ک: تيتوس بورکهارت، رمزپردازي، ص 57 -
68.
[36].
Ancient Mystical Order Rose Crucis.
[37].
Order or Fraternity Rosicrucian.
[38]. دن براون، راز داوينچي، زيرنويس ص 203.
[39]. کارل گوستاو يونگ، روانشناسي و کيمياگري، ص 539.
[40]. (Soror Mgstica) در متون کيمياگري ما، علم کيميا
خواهر است (خواهر رسالت) و کسيکه کيميا ميورزد، گويي با او تزويج ميکند؛ اما
اين مفهوم در کيمياگري اروپايي تفاوتهايي دارد. گاه خواهر فلسفي، مثل دستيار است
و يا شخصيت آنيمايي دارد.
[41] . Philippus
Aureolus Theophrastus Paracelsus (متوفي 1541م)
[42]. برخي او را به علت داشتن افکار و رفتار عجيب و غريب، با شياطين
مربوط دانستند، به همين سبب دائماً در حال تغيير مکان بود و سرانجام هنگامي که در
خدمت فرمانرواي باواريا بود، به طور مرموزي درگذشت. بسياري او را پدر علم شيمي ميدانند.
[43]. کارل گوستاو يونگ، خاطرات،
رؤياها، انديشهها، ص 80.
[44]. کارل گوستاو يونگ، همان، ص 155.
[45]. de Cuse Nicolas (1464- 1401م).
[46]. Jacob Boeheme (1624-1575م).
[47].
Nancy Bonvillian, Women and Men (Culture Constructs
of Gender), p. 279-280.
[48].
See: Jacques Bur, How to Understand the Virgin Mary, p.113-117.
[53]. چنانکه در انجيل يوحنا، باب اول، سوفيا را يکي از سازندگان اصلي
دستگاه خلقت به حساب آوردهاند.
[54]. کارل گوستاو يونگ، پاسخ
به ايوب، ص 214.
[55].See: Manfred Hauke, Women in the
Priesthood?, p.121- 131 & 288-325.
[56]. پاپ پايوس نهم در يک اصل جديد ديني تصديق ميکند که مريم به
عنوان عروس، در حجله آسماني با پسر و به عنوان سوفيا (خرد) با پروردگار متحد شده
است. به همين دليل اصل زنانه بيواسطه به تثليث مردانه اضافه شد.
[57]. کارل گوستاو يونگ، همان، ص220.
[59]. Demeter: با نام رومي سرس؛ الهه زراعت، غلات، فراواني و حاصلخيزي. در مهمترين افسانههاي
مربوط به او، بر نقشش در مقام مادر پرسفون تأکيد ميشود.
[60]. Kali: الهه سياه، بلعنده، نابودکننده و مادر زمين در زبان سانسکريت.
[61]. مکاشفات يوحناي رسول، باب هفدهم و باب هجدهم؛ کتاب ارمياي نبي،
باب سوم؛ کتاب حزقيال نبي، باب شانزدهم؛ کتاب مراثي ارميا، باب دوم.
[62]. براي اطلاعات بيشتر ر. ک: کارل گوستاو يونگ، چهار صورت مثالي، ص
25 - 29 و 50 - 51.
[65]. Shakti: الهه هندي و همسر شيوا.
[66]. کارل گوستاو يونگ، همان، ص 64.
[67]. Ecclesiastique: 200 سال قبل از ميلاد مسيح نوشته شده است.
[69]. کارل گوستاو يونگ، روانشناسي و کيمياگري، ص 221 و 222.
[70]. انجيل يوحنا، باب اول.
[72].
See: C.G Jung, Alchemical Studies, p. 269-295 &
325-337 & 317-318.